-تو تاکسی نشسته بودم و به ساعت نگاه
کردم . ساعت داشت به عقب برمیگشت.
-این که عادیه. برای همه پیش میاد.
-درسته. همون لحظه انگار فهمیدم قضیه
از چه قراره. انگار بهم الهام شده باشه. فهمیدم که مرده ام و قراره تمام زندگیم رو
از اخر به اول دوباره تماشا کنم.
-این هم کاملا عادیه. منم وقتی مردم
همین احساس بهم دست داد.
-داشتم میگفتم. تو تاکسی بودم. صندلی
عقب نشسته بودم.راننده صورتش به طرف من بود و تاکسی داشت به سمت جلو حرکت میکرد.
-به سمت جلو؟
-آره
-امکان نداره. باید به سمت عقب حرکت
کنه.
-چرا امکان داره.جالبیش به همینه. خودم
هم گیج شده بودم.قضیه ی بامزه ی ماجرا اینه که در واقع راننده داشته در اصل دنده
عقب حرکت میکرده. اونم تو اتوبان.(به شدت میخندد)
-هه هه.(مصنوعی میخندد) این یکیشو تا
حالا نشنیده بودم. یکی از جالبترین مرگهایی بود که بعد از مرگ شنیدم.باور کن.
_ لازم نیست تظاهر کنی. به نظرت زیاد
خنده دار نبود. درسته؟
_ دروغ چرا. تکراری بود. خواستم تو
ذوقت نزنم.