۱۳۹۳ دی ۱۶, سه‌شنبه

تاکسی

-تو تاکسی نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم . ساعت داشت به عقب برمیگشت.
-این که عادیه. برای همه پیش میاد.
-درسته. همون لحظه انگار فهمیدم قضیه از چه قراره. انگار بهم الهام شده باشه. فهمیدم که مرده ام و قراره تمام زندگیم رو از اخر به اول دوباره تماشا کنم.
-این هم کاملا عادیه. منم وقتی مردم همین احساس بهم دست داد.
-داشتم میگفتم. تو تاکسی بودم. صندلی عقب نشسته بودم.راننده صورتش به طرف من بود و تاکسی داشت به سمت جلو حرکت میکرد.
-به سمت جلو؟
-آره
-امکان نداره. باید به سمت عقب حرکت کنه.
-چرا امکان داره.جالبیش به همینه. خودم هم گیج شده بودم.قضیه ی بامزه ی ماجرا اینه که در واقع راننده داشته در اصل دنده عقب حرکت میکرده. اونم تو اتوبان.(به شدت میخندد)
-هه هه.(مصنوعی میخندد) این یکیشو تا حالا نشنیده بودم. یکی از جالبترین مرگهایی بود که بعد از مرگ شنیدم.باور کن.
_ لازم نیست تظاهر کنی. به نظرت زیاد خنده دار نبود. درسته؟
_ دروغ چرا. تکراری بود. خواستم تو ذوقت نزنم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر