۱۳۹۳ بهمن ۱۳, دوشنبه

خیلی هم خوب بود



یکی بود یکی نبود، در روزگاران قدیم مردم شهر در صلح و صفا با هم زندگی میکردند تا اینکه یک اژدها پیداش شد ودر اطراف شهر یه جا لانه کرد و شروع کرد به کشتن مردم و اتش زدن خانه های مردم. مردم که به خاطر وجود اژدها خانه و زندگیشون و حتی بعضی شون عزیزانشونو از دست داده بودند جمع شدند و رفتند پیش پادشاه. پادشاه وقتی حرفای مردمو شنید خیلی عصبانی شد و گفت که هیچ کس تو مملکت من حق نداره با مردم چنین رفتاری داشته باشه البته بغیر از افرادی که خودم تعیین میکنم. و البته حق داشت چرا که مملکت داری کار توانفرسایی است و کار هر کسی هم نیست و گاهی انسان مجبور میشه کاری که حتی ازش بدش هم میاد رو انجام بده.بگذریم. پادشاه عده ای از بهترین جنگجویان خودش رو فرستاد تا اژدها رو بکشند. اما اژدها تمام جنگجویان رو هم با یک فوت اتشین نابود کرد. برای همین پادشاه دستور داد عکس اژدها رو تو اعلامیه بکشند و برای سرش هزار سکه بهار ازادی  جایزه تعیین کرد. مردم هم که معمولا فقیر بودند و میخواستند هزار سکه رو بدست بیارند هی میرفتند پیش اژدها و اژدها هم همه اونا رو میکشت و میخورد. اژدها کم کمک حمله هاش به شهر رو کم و کمتر کرد چرا که  اژدها از از گوشت جنگجویان و مردمی که برای به دست اوردن هزار سکه بهش حمله میکردند تغذیه میکرد  و اتفاقا کار خیلی خوبی هم میکرد چون که حریص نبود و در ثانی وقتی غذا خودش میاد دم خونت چه لزومی داره خودت پاشی بری دنبال غذا بگردی  و این باید برای ما درسی باشه که حریص نباشیم . البته اژدها هنوز هم هر چند وقت یکباری به شهر حمله میکرد البته نه برای غذا بلکه برای تفریح چرا که هرکسی به تفریح احتیاج داره. تا چند وقتی اوضاع همین طوری بود و اتفاقا همه چیز هم خیلی خوب بود اژدها به غذاش میرسید و مردم فقیری هم که احساس شجاعت میکردند هرروز کمتر میشدند و به اینصورت یک تصفیه نژادی صورت میگفرفت که خیلی هم خوب بود . هیچ چیز بدتر از یه فقیر که احساس  شجاعت کند نیست البته تحمل خود فقر هم شجاعت میخواد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر